جدول جو
جدول جو

معنی سیاه زبان - جستجوی لغت در جدول جو

سیاه زبان(زَ)
عیب گو. (آنندراج). بدزبان. عیب گو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سایه بان
تصویر سایه بان
چادر یا چیز دیگر که برای جلوگیری از آفتاب برپا کنند، هر چیز که سایه بیندازد و مانع آفتاب باشد، چتر، پرده، سایه گاه
فرهنگ فارسی عمید
(یَهْ زَ)
سیاه زبان. بدزبان. عیبگو، کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه باشد و نفرین او تأثیر داشته باشد و او را سق سیاه نیز گویند. (آنندراج) :
پیک بشارتی شد و اشک سفید پی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.
میرالهی (از آنندراج).
- سیه شدن زبان، از کار افتادن زبان به سبب پر گفتن. (آنندراج) :
فقیه اگرچه سیه شد زبانش از تکرار
نیافت مسئله چون کلک تنگ شق ز کتاب.
طغرا (از آنندراج).
، سق سیاه شدن:
حذر از تیره روزی باید ای اهل سخن کردن
زبان چون شد سیه ویران کند شهری بنفرینی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به سیاه زبان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ زَ)
زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح:
بشد مرد بیدار چیره زبان
بنزدیک سالار هاماوران.
فردوسی.
بجستند زآن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
چنان چون ببایست چیره زبان
جهاندیده و گرد و روشن روان.
فردوسی.
کزین مرد چینی چیره زبان
فتاده ستم از دین خود در گمان.
فردوسی.
گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان.
مسعودسعد.
- چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن:
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ زَ)
خوش زبان. بامحبت:
و آن خیره زبان رحمت انگیز
بخشایش کرد و گفت برخیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَهْ زَ)
سیه زبان بودن:
خط تیغ در قلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کار خویش.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شی وَ / وِ زَ)
شیرین گفتار و فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ زَ)
آنکه بعض حروف را به جای بعض دیگر آرد چون لام به جای راء و دال به جای گاف و تاء به جای کاف. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ زَ)
شخصی که در زبانش اثر عظیم باشد. (آنندراج). کسی که زبان او همیشه به بدگویی عادت کرده و از مردم بد میگوید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان درزوسایه بان بخش مرکزی شهرستان لار. واقع در 123 هزارگزی شمال خاورلار در دامنۀ کوه پیر خروس و دارای 221 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، دیمی، لبنیات و خرما. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
آفتاب گیر. (رشیدی). ساباط. (زمخشری) (المنجد). ظلّه. ظلّه. (منتهی الارب). مظلّه. (دهار). غیایه. (منتهی الارب) : بر سر رستم ستاره ای زده بودند که او را سایه همی داشت باد بر آمد و آن سایه بان بر آب افکند. (ترجمه طبری بلعمی). دیگران سایه بانها داشتند از کرباس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641).
مه را دو نیمه کرد و بدست چو آفتاب
سایه زبر زمینش و از ابر سایه بان.
خاقانی.
ای ملک راستین بر سر تو سایه بان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار.
خاقانی.
از پرّ عقاب سایه بانش
در سایۀ گرگ استخوانش.
نظامی.
بچند روز دگر آفتاب گرم شود
مقر عشق بود سایه بان و سایۀ بان.
سعدی.
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی بخون ارغوان دارد.
حافظ.
رجوع به سایبان شود.
- سایه بان سیمابی، کنایه از ابر. (رشیدی). رجوع به سایبان سیمابی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومه شهرستان خوی، دارای 1235 تن سکنه، آب آن از رود قطور و زارعان، محصول آنجا غلات، کرچک، انگور و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
جامه سیاه لباس مشکی، آن که لباس سیاه پوشد: صوفی سیاه لباس شب در خلوتگاه و اللیل اذا عسعس قرار گرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تیززبان، زباندار، سخن گزار، سخنور، نطاق
متضاد: الکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد